ERMIAERMIA، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 15 روز سن داره

نازنینم دوست دارم

شادی ارمیا

پسر ناز مامان دو سه روزه که یه سره دلش میخواد برقصه و شاد باشه !!!!! نمیدونم واسه جام جهانیه یا واسه انتخاب شدن آقای دکتر روحانی                                        فک کنم دیدن شادی مردم تو این دو شب رو تو هم تاثیر گذاشته بود پسر نازم. چون هر دوشب ما هم با خاله جونات رفتیم یه دوری بیرون زدیم و شادی مردمو از نزدیک دیدیم. تو هم حسابی آروم بودی و نگاه میکردی......       ...
30 خرداد 1392

آلبوم عکس 1

ارمیای سوپراستار و پسر اینترنتی ......                                      ارمیای خوش تیپ ما.....                خواب ناز ارمیا.....  اولین باری که شیششو خودت دستت گرفتی .....  اولین باری که با صدای بلند خندیدی .....  فضولی ارمیا وقتی خاله جون الناز الگو میکشیدن.....  بالاخره موفق شد!!!!!  کلاس گذاشتن ارمیا ...
27 خرداد 1392

10ماهگی

عشق ناز من امروز  ماهت تموم شد و وارد   ماه شدی . روز به روز داری بزرگتر میشی و دوست داشتنی تر.....   تا امروز یه عالمه کار جدید انجام میدی ..... چهار دست و پا میکنی بدون کمک دستتو از جایی میگیری و بلند میشی و حتی گاهی چند قدم با ترس با تکیه به مبل و... راه میری  بدون کمک میشینی بای بای میکنی دست میدی و یا الله میکنی دست میزنی بشکن میزنی میرقصی 5 تا دندون در آوردی                                  کلماتی رو که تا الا...
26 خرداد 1392

هدیه الهی

لحظه ها، دقیقه ها، روزها و هفته ها مثل بر هم زدن چشمی  گذشتند  و پسر نازنین من ، ارمیا شیرینم و میعادگاه عشقم ده ماهه شد عزیز دلم.... توی این نه ماهی که گذشت با تمام گریه ها و بیقراری هات بیقرارشدم و اشک ریختم و با تمام  لبخندهات، از ته دل و با تمام وجود شاد شدم و خندیدم و به خاطر آرامش همه خوابهای کودکانه تو، بیداری ها کشیدم "ماما" گفتن تو برایم قشنگ ترین نغمه ایست که تا کنون شنیده ام وقتی دستانت را باز می کنی و آغوش مرا طلب می کنی بیش از پیش نیاز خودم را به تو احساس می کنم و برای در آغوش کشیدنت بالی برای پرواز از خدا طلب می کنم وقت...
25 خرداد 1392

دکتر

عزیز دلم دیروز عصر جواب آزمایشت آماده بود و باید میبردمت دکتر. ولی اولین باری بود که میخواستیم بریم دکتر و من استرس داشتم . هر ماه واسه چکاپ میبرمت دکتر سامی راد ولی اینبار چون جواب آزمایش داشتی نگران بودم که ایشالله چیزیت نباشه ..... عشق من طبق معمول با دوتا بادیگارد (خاله جون الناز و المیرا)رفتیم دکتر.چون ساعت 6 وقت داشتیم راس 6 رسیدیم جلو مطب ولی چون تو خ احمدآباد هیچوقت جا پارک پیدا نمیشه تو با خاله هات رفتی بالا و من حدود 20 دقیقه دیگه اومدم و حسابی ازترافیک  کلافه بودم. بالاخره تو تا منو دیدی اومدی بغلم و خیلی آروم بودی. رفتیم تو اطاق دکتر با المیرا جون.خاله جون النازم همش به خاله المیرا یادآوری میکرد که همه مواردو بگینا!...
23 خرداد 1392

یک روز ارمیا

مامان جونم خودت میدونی که هر روز صب باید ساعت  بیدار شی تا ببرمت خونه مامان جون و من برم سر کار. واسه همین هر روز خودت راس 8 بیدار میشی .یه کم با هم بازی میکنیم تا باباجون بیان دنبالمون. تو راه یه کم غر میزنی بعضی روزا چون گاهی خوابت میاد .بعضی روزام خیلی سرحالی ..... وقتی میرسیم خونه مامان جون از سر کوچه خودت میفهمی که رسیدیم چون مسیر آشناست !!!! مامان جون آیفونو میزنن و میریم داخل آسانسور و تو از آیینه آسانسور برمیگردی نگاه میکنی سمت دکمه طبقات و میخندی!!!! از آسانسور که میای بیرون مامان جون جلو در منتظرتن و هر روز استقبال گرمی ازت میشه و اصلا ازت خسته نمیشن !!!!! من میرم و تو میمونی و مامان جون و خاله جون المیرا و گا...
22 خرداد 1392

آزمایش

کوچولوی ناز مامان انشالله همیشه سالم باشی و هیچوقت مریض نشی .... عشق من دیروز بردمت آزماشگاه واسه تست کم خونی که باید از همه فسقلیا تا قبل 10 ماهگی بگیرن . الهی مامان فدای اون دستای کوچیکت بشه . رو تخت که خوابوندمت یه دکتر و یه پرستار  اومدن رو سرت. تا ازت خون بگیرن . تو اولش باشون دوست شدی و واسشون دست زدی که خ دکتره گفت قربونت برم کوچولو . چه نازی تو ! چه دندونای خشکلی داره.....!!!! وقتی دستاتو گرفتن من نتونستم طاقت بیارم اومدم بیرون و مامان جون کنارت بودن. تو هم شروع کردی به گریه و جیغ . الهی دورت بگردم اینقد گریه کردی که دیگه حس نداشتی  . وقتی تموم شد کارشون منم که حسابی گریه کرده بودم اومدم بغلت کردم و بهت آب دادم...
19 خرداد 1392

گرما و هزار دردسر

آقا خشکله مامان دیروز جمعه بود و دوباره به اصرار دایی مسعود و خاله جون و سمیرا از صب رفتیم باغ . هوا خیلی گرم بود و مسعود جان مهمون خارجی داشت . مهمونا با دایی مسعود و بابا جونت و عمو حسین طبقه بالای ویلا جلسه داشتن و خاله جون سعیده و علی اصغر و هادی آقا طفلکیا تو اون گرما غذا میپختن . ولی مثه دوشنبه خیلی به همه خوش گذشت بااینکه خیلی گرم بود...                                                   ...
18 خرداد 1392

باغ دایی مسعود

عشق من امروز 14 خرداده و تعطیله .من پیش تو ام تو خونه و نرفتم سرکار. راستی فردام تعطیله دیروز با اینکه باید میرفتم سر کار ولی مرخصی گرفتم و با مامان جون و خاله جونات و دختر خاله های من رفتیم باغ دایی مسعود.خیلی خوش گذشت .                                                             تو هم از اونجا بودن و با ابوالفضل و امیر رضا بودن لذت بردی . ...
16 خرداد 1392

بارون ....

ناز نازی من دیروز عصر رفتیم بیرون واسه شما لباس بخرم . تو راه که بودیم هوا خیلی تیره وتار شد. وقتی رسیدیم خ راهنمایی و از ماشین پیاده شدیم نم نم بارون میزد تو هم روشونه خاله جون المیرا خواب بودی . تا رفتیم تو مغازه بارون به شدت شروع به باریدن کرد . یه کم تو مغازه معطل شدیم و وقتی دوباره نم نم شد اومدیم بیرون تو خیلی از هوا راضی بودی و خیلی سرحال و خوشحال..... رفتیم واسه خوردن بستنی و واسه تو کیک خریدم ولی ازونجایی که تو هیچوقت به حق خودت تو خوردن قانع نیستی!  به بستنی خاله جون الناز و المیرا و  من و مامان جونم ناخنک زدی ....   ببین@@@@@      شر و فضول...... راستی تو خیلی به تبلیغا...
14 خرداد 1392